چراغ ها
در تبانی دریچه و باد
خاموش می شوند
و ذهن برگ
پرنده را از یاد خواهد برد
اندیشه اهلی ما
حیله ای نیاموخت
و درندگی جنگل را باور نکرد
که شرب و دندان
در پشت صداقت گیاه،
پنهانند
و ما،
با فتح هر نگاه
مهربانی زمین را،
برای آسمان سرودیم
و با ابر،
دریا را به آسمان بردیم
و در دهان دانه چکاندیم
آنچه روئید
جهان را انباشت
و زمین را بلعید
از اوج،
تا اعماق
و اشتهای حریصش،
رد پای ما را،
در انزوای بیتبان،
پی گرفت
و شب طلوع کرد
و ما پیر شدیم
و آینه ها را ترک کردیم
با نگاه اهلی ما
هیچ چشمی مهربان نبود
نه سبز زمین،
نه کبود آسمان.../