مرا این گونه باور کن: کمی تنها، کمی خسته .کمی از یادها رفته،
خدا هم ترک ما کرده، خدا دیگر کجا رفته !!! نمیدانم مرا آیا گناهی هست؟
که شاید هم به جرم آن غریبی و جدایی هست؟ مرا این گونه باور کن...
آدم ها در دو حالت همدیگر را ترک می کنند: اول اینکه احساس کنند کسی
دوستشون نداره و دوم اینکه احساس کنند یکی دیگه خیلی دوستشون داره
توی زندگی بعضی چیزها بزرگ، بعضی چیزها کوچک، بعضی چیزها
ساده و بعضی چیزها مهم هستند:
بزرگ مثل عشق
کوچک مثل غم
ساده مثل من
مهم مثل تو ...
نبودی بی تو پنهان گریه کردم، تو را دیدم و خندان گریه کردم،
برای این که اشکهایم نبینی، نشستم زیر باران گریه کردم
روز اول شوخی شوخی جدی شد، شوخی ترین جدی عمرم دوست داشتن تو
بود و جدیترین شوخی عمرم از دست دادن توغرور هدیه شیطان است
و عشق هدیه خداوند و ما هدیه شیطان را به هم می دهیم ولی هدیه خداوند
را از یکدیگر پنهان می کنیم.هرگز عشق را گدایی نکن. چون هیچگاه
چیز با ارزشی به گدا داده نمیشود اگر امروزتوانستی ولی نخواستی که معذوری ...
ولی اگر روزی توانستی و نخواستی، منتظر روزی باش که بخواهی و نتوانی
اگه قرار بود لیلی و مجنون به هم میرسیدن که دیگه نه لیلی، لیلی بود و نه مجنون،
مجنون. عشق واسه رسیدن نیست، عشق حسرت رسیدنه...
وقتی سرت رو رو شونههای کسی میگذاری که دوستش داری، بزرگترین آرامش دنیا
رو تو خودت احساس میکنی و وقتی کسی که دوستش داری سرش رو رو
شونههات میذاره احساس میکنی قوی ترین موجود جهانی
به پایان فکر نکن، اندیشیدن به پایانِ هر چیز، شیرینیه حضورش را تلخ میکند.
بگذار پایان تو را غافلگیر کند، مثل آغاز.
بگذار خیال کنم دوستم داری و از این خیال شبها تا سپیدی روز با ستاره ها باشم.
بی خوابی شبهایم را به چه تعبیر کنم
که شب آرامش نگاه تو را برایم زمزمه می کند،
آرام بخواب که من بیقرار بیدارم
تا تو آرام بخوابی، آرام بمانی
من به آمار زمین مشکوکم
اگه این شهر پر از آدمهاست
پس چرا اینهمه دلها تنهاست
سخت است هنگام وداع آنگاه که درمی یابی چشمانی که در حال عبور
است پاره ای از وجود تو را نیز با خود خواهد برد.
عاشورا ‚
سقای تشنه کامان عزت بود. با مشکی پر اشک ‚ بر دوش آزادگی !.....
و ... کربلا ‚ تکیه گاه سینه زنان حق و حسینیه ی إاکران عدل بود ...
روز عاشورا ‚ امام حسین (ع ) پشت خیمه های شهادت ‚ خندقی کند تا امویان نتوانند به حریم امامت
نزدیک شوند.
آن روز ‚ تیری که از کمان حرمله رها شد ‚ نازکترین حنجره ی اضغر تاریخ را دریر و تیغی که از
پشت دیوار کمین فرود آمد ‚ علم دست های عباس را قلم کرد و اشک مشک را جاری ساخت.
آن روز ‚ حبیب محبوب دلها شد ‚ زهیر ‚ چون زهره ای درخشید ‚ و جان "جون " ‚ فدای امام گشت.
سهمی از شهد شهادت ‚ قسم قاسم شد و کام تشنه ی شبه پیغمبر از دست جدش سیراب گشت.
در کوفه ی بی وفایی ‚ کمی آن سو تر از " فرات بیداری " نان حسین (ع) خوردن و "زاد یزید " بردن ‚
سبب شد که کسانی نمک گیر آل امیه شدند و بر صاحبان اصلی ولایت ‚ تهمت خروج زدند و صاحبخانه را
خارجی گفتند و خون جاری در رگهای دین را هدر دانستند ‚ و تشریح ها به مباح بودن خون حسین (ع) فتوا دادند
و کنار خوان خائنانه ی یزید ‚ "هل من مزید " گویان ‚ نعش حریت را زیر سم اسب های قدرت و ریاست لگد کوب
کردند.
ولی ما.....
از روزی که در نهر جانمان فرات سوز و علقمه ی عطش جاری شد ‚ از روزی که در پیاله ی دلمان شربت گوارای
ولایت ریختند ‚ از وقتی که حسین بن علی ‚ در دسته ی دینداران ‚ شور انداخت و شریعت را با شریعه جاری ساخت ‚
آری .... از آن روز ‚ دلمان یک حسینیه ی پر شور است و خانه هایمان "تل زینبیه " و در هر چشمی
یک فرات ماتم و دجله ی درد جاری است.
در حسینیه ی دلمان ‚ مرغهای محبت سینه می زنند . اشکهای یتیم در خرابه ی چشم ‚ بیقراری می کنند.
سینه ی ما تکیه ای قدیمی است ‚ سیاهپوش با کتیبه های درد و داغ ‚ درب آن با کلید " یا حسین " باز می شود
و زمین آن با آب اشک مژگان ‚ آب و جارو می شود .
ما دلهای شکسته ی خود را وقف ابا عبد الله کرده ایم و اشک خود را نذر کربلا ‚ و این وقفنامه به امضای حسین (ع)
رسیده است.
این است که زیارت ‚ ترجیع بند سال ماست و ذوالجناح سوگواری ‚ "الظلمیه الظلمیه " گویان ‚
فاصله ی قتلگاه تا خیمه گاه را در موج اشک شنا می کند.
زمان ‚ دریای خون است ‚ و .... زمین ‚ زبان حال و آینده را به " گریه " ترجمه می کند .
صبح ها وقتی سفره ی دعا و عزا گشوده می شود ‚ دل و روحمان گرسنه ی عاطفه و تشنه ی عشق می شود.
ابتدا چند مشت آب بیداری به صورت جان میزنیم ‚ تا خواب غفلت را بشکنیم.
زیارتنامه را که می بینیم ‚ چشممان آب می افتد و ..... " السلام علیک " را که می شنویم ‚ بوی خوش کربلا به
مشاممان می رسد. توده های بغض ‚ در گلویمان متراکم می گردد و هوای دلمان ابری می شود و آسمان دیدگانمان بارانی!
سر سفره ی ذکر مصیبت ‚ قندان دهانمان را پر از حبه ی قند " یا حسین " می کنیم و نمکدان چشممان دانه دانه
اشک بر صورتمان می پاشد. به دهان که می رسد ‚ قند و نمک در کاممان می آمیزد و این محلول شور و شیرین ‚
درمان عشق ماست و نمک گیر سفره ی حسین می شویم. این است که تا آخر عمر ‚ دست و دل از حسین بر نمی داریم.
آنگاه جرعه جرعه زیارت عاشورا می نوشیم و سر سفره ی توسل ‚ " ولایت " را لقمه لقمه در دهان کودکانمان می گذاریم.
غذای ما از عطای حسین است .الحمدلله .... در این خشکسالی و دل قحطی عشق ‚ نم نم باران اشک ‚ غنیمتی است
که رواق آیینه کاری شده ی چشمان ما را شستشو می دهد.
خدایا ! ما را به چشمه ی کربلا و نهر علقمه تشنه تر کن . معمار اشک را باری آبادی دلهایمان بفرست.
امروز بر سر دلهای ما پرچمی نصب شده که بر آن نوشته است :
"السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین (ع) "
از جواد محدثی...
این متن رو تقدیم می کنم به تمام کسانی که عاشق شدند، در عشق شکست
خوردند و هیچگاه طعم بودن و در آغوش کشیدن یار را نچشیدند.
با این وجود حرمت عشق را پاس داشتند و به مضحکه تلخ زبانان گوش ندادند.
این تکه پاره ای از احساسات، مختص من نیست.
همه ما ممکنه با عمق کمتر یا بیشتر با تک تک سلولهایمان لمسش کنیم
پس تقدیم به تمام آنها که شب های بی ستاره و روزهای سردشان را با نام
عشق سر کردند و اشک نوشیدند. اشکهایی که هر قطره اش،
تکه ای از جگر زخم خورده اشان بوده :
گدای محبت که باشی، زودتر ضربه خواهی خورد و رسم روزگار چیزی
جز این نیست. خرافه نیست. آیین چرخ فلک است. بنای دنیاست.
هر کجا که باشی و هرکسی که باشی اگر گدای محبت باشی می روی
دنبال عشق. عشق که می گویم نه آن عشقی که در کوچه و بازار و
خیابان و روزمرگی پیدا می شود. نه آن عشقی که امروز از حریم
آتشش طرفت در امان نیست و فردای روزگار به سردی مطلق می گراید.
آن عشقی را می گویم که گدای محبتش به دنبال اوست.
اگر گدای محبت باشی این آتش هیچ وقت خاموش نمی شود و عمق احساست
هر روز بیش از پیش...
اولش این طوری نیست. اولش بهت سلام می کنه.
حتی جواب سلامش رو هم نمی دی. اما پافشاری می کنه.
یه خورده که می گذره میگی باشه اینم مثل بقیه. کی به کیه. تو که در
دلت رو بستی. اینم مثل بقیه یه مدتی میاد و میره. پس بی خیال.
می شینی پای حرفاش. باهاش چت می کنی. باهاش بیشتر آشنا میشی
و بعدش می فهمی که در درونش چیزی هست که کمتر در کس دیگه ای دیدی.
علاقه ات بیشتر میشه ولی باز بی خیالی. میگی اینم گذریه.
تا اینکه تو شرایط سخت روحی بهت کمک می کنه. در حد توانش زیر پر و بالت رو
میگیره و اون وقته که دل لامصب امونت رومی بره. تا میای خودت رو جمع
و جور کنی عاشقش میشی. دل رو می زنی به دریا. میگی چرا بایست احساسم رو
بکشم. میگی خودش هم که همین رو میگه. پس دلت خوش میشه که باید بری
دنبالش. باید بری تا بهش برسی. تا مال خودت بشه. تا به آرزوت برسی. تا حس
عشق ورزیدنت رو که سالهاست باهاته خالی کنی و در عوضش هزاران حس زیبای
دیگه بگیری.نمی تونی لمسش کنی. نمی تونی ببوسیش. نمی تونی دستش
رو توی دستت بگیری فقط می تونی صداش رو از کیلومترها اون ور تر بشنوی
و باهاش ساعت ها چت کنی. بعد یه مدتی می فهمی که کار از کارت گذشته.
یه روز تابستون می بینیش و با یه نگاه کارت رو می سازه.با یه خنده دلت رو گرفتار
می کنه. انگار که دوست داری بگی هیچ جای دیگه نرو. پیشم باش واسه همیشه.
شبهای طولانی رو باهاش تا صبح حرف می زنی از پشت تلفن. دلتنگی و آغازآوارگی.
حالا یه سال گذاشته و حساس تر شدی. همش از دستت فرار می کنه.
هرچی بهش میگی دوستش داری حتی یه بارم این حس رو تجربه نمی کنی
که بهت بگه دوستت داره. اون چیزی که حس کنی قلب اونم گره خورده.
انگار یه جای کار می لنگه دلت می خواد بری پیشش. باهاش باشی شاید
اوضاع عوض بشه. جون می کنی، گرما و سرما رو تحمل می کنی، بی خوابی ها رو،
دوریش رو، اما انگار خدا نمی خواد که بشه. همش گره می ندازه تو کارت و
تو هی چت می کنی و حرف می زنی. چت می کنی. چت می کنی و چت.
دلخوشیت میشه عکسهایی که برات فرستاده. نگاه می کنی و همین طوری
اشکه که از چشمات سرازیر میشه. می ری جلو آینه یکی محکم می زنی تو
صورتت تا شاید کمی به خودت بیای، ولی میدونی که عاشق شدی. هرچی بیشتر
میگذره علاقه ات بیشتر میشه. نه به خاطر ذات عشق، به خاطر اینکه بیشتر
می شناسیش و می فهمی که آدم با انصافیه.روزها و شبها می گذرن انگار که توی
زندونی. چوب خط می ندازی تا تموم بشه.تا شاید بازم ببینیش. تا کابوسهای شبونت
خفه ات نکنه. تا بخوای باور کنی که می تونی بقیه عمرت را با اون باشی.
چشمات خشکیده بس که گریه کردی. نیرو و توانت رفته و حالا شده بعد یک سال
انتظار، لحظه دیدار. میدونی داره میاد برای تو، میاد که سنگا رو وا بکنیم. میاد
که بفهمه چشه و تو بازم گریه می کنی چون دلت راضی نمیشه. انگار که قراره
ذبحت کنن. انگار یه چیزی بهت میگه امسال می میری. پژمرده میشی.
میشی یه آدم زار و نحیف. مثل قدیما. مثل یه نوزاد که تازه پا گرفته و راه میره و
قراره جفت پاهاش بشکنه. خودت رو دلداری می دی و فکرای خوب می کنی.
نمی دونی بگی که چقدر دوستش داری یا نه، مبادا که ناراحتش کنی آخه طاقت
ناراحتی و غصه اش رو نداری. دلت نمیاد که بهش بگی که هر شب با چشمای
خیس به خواب رفتی. دلت نمیاد بگی که توی تموم اون چتها حسرت خیلی چیزا
رو تو دلت خفه کردی و هیچ وقت بهش نگفتی. دلت نمیاد که بگی جگرت
پاره پاره شده تا برسه. تا بیاد باهات حرف بزنه. دوست داری که بهش خوش بگذره.
نامردیه. نامردیه ناراحتش کنی. روزها تند تند می گذرن تا موقع حرف زدنش می رسه.
اونی که هیچ وقت حرف نمی زده و همش میگفته سر فرصت.
اما وقتی حرف میزنه کمرت می شکنه. سنگینی حسهای این مدت لهت می کنه.
جلوی گریه ات رو می گیری و روت رو بر می گردونی مبادا که
بخواد خیسی چشمهات رو ببینه. تو می فهمی چیزی رو که حتی فکرش رو
نمی کردی. بنای عشق گذاشتن روی خرابه های محبت دیگری کار درستی نیست.
اون وقت یه شب انقدر هق هق گریه می کنی که نفست بالا نمی آد.
نشستن گوشه اتاق و گریه کردن. دنیا بی رنگ تر از گذشته اما باید خودت
رو جمع و جور کنی. حالا دیگه می دونی نمیشه بهش گفت که
چندبار شد وقتی باهاش چت می کردی غذا رو به زور قورت می دادی چونکه
بغضی توی گلوت گیر کرده بود. حالا دیگه می دونی نمی تونی بهش بگی
که اگر هزاربار گفتی دوستش داری، از ته دلت گفتی و یه بار نشنیدی که
عاشقانه صدات کنه. حالا می دونی نمیشه بهش گفت گریه هرشب یعنی چی.
دلت نمی خواد با این حرفا ناراحتش کنی. نمی تونی بهش بگی چه
حسیه وقتی که انگار با یه چاقو جگرت رو خراش می دن و انقدر حالت خراب
میشه که نمی تونی حتی یک قدم راه بری. خیلی حرفا رو باید بخوری و هیچی نگی.
خونابه خوردن و ساکت بودن.
دوستات به این بچه بازی ها می خندن. دوستات ترکت می کنن. دوستات
خیلی حرفا می زنن اما تو می دونی که دردت چه. دردت عاشقی نیست.
دردت از بی وفایی نیست. دردت از گدایی محبته. وقتی توی چت می بینیش
دیگه نمی دونی آیا بهش بگی "عزیزم" یا نه. نمی دونی باید بهش بگی
که دوستش داری یا نباید گفت. آیا اجازه داری آرزو داشته باشی یه بار دیگه
خنده اش رو ببینی یا دستش رو توی دستت بگیری یا اینکه اون موقع نگاهش
برای دلدار دیگریست. تو موندی و انزوای چهاردیواری اتاق و یک آیینه که
هر روز می تونی سفید شدن موهات رو ببینی.دلخوشیت میشه عکساش
و نامه هاش توی مدت آشناییتون. تمام چتهایی که کردین. هر چیزی که نشونی
از بوی تنش رو داره.
یه روز صبح پا میشی،میری جلوی آینه و خودت رو می بینی. رنجور شدی،
لاغر و نحیف، شکسته و خموده، حالا مدتهاست که گذشته.
بهت زنگ می زنه اما روحت مرده. قلبت مرده. دیگه نمی تپه.
برای هیچ کس نمی تپه. با صدای همیشگیش که لطافت داره
بهت میگه حالت چطوره و تو باید مثل دیگران به او هم دروغ بگی.
باید بهش بگی من خوبم و همه چیز رو به راهه. وقتی که تلفن رو قطع می کنی
دفترچه خاطراتت رو باز می کنی و در آخرین برگش می نویسی
این منم دلقک خنده به لب روزگار اما دلی نحیف دارم...